مشاوره خانواده: خانوادم بخاطر ازدواجم همیشه من رو تحقیر میکنن. خواهش می کنم کمکم کنین.
ناشناس ( تحصیلات : لیسانس ، 22 ساله )
سلام
وقت بخیر
مرسی که همیشه سوالا رو با دقت جواب میدید خواهش میکنم این بار هم کمکم کنید
من تو یه خانواده مرفه و تحصیلکرده دنیا اومدم،مادر و پدرم هر دو معلم بودن و همیشه هر چی که خواستم داشتم اما الان به پوچی مطلق رسیدم به باتلاقی که توش هر چی دست وپا میزنم بیشتر فرو میرم،گاهی اوقات دلم میخواد خودمو بکشم و از این زندگی نجات پیدا کنم یا دور همه رو خط بکشم و از این شهر و دیار برم جایی که دست هیچ کس بهم نرسه
دو سال پیش با پسری آشنا شدم که از نظرم با بقیه فرق داشت مهربون،آروم،متین که خیلی زود تونست قلبم رو تصاحب کنه و یکسال بعدش به خواستگاریم اومد و من فهمیدم چه چیزهایی رو که بهم نگفته. اون اصلا از فقر شدید خانوادش و مشکلات وحشتناکی که داشتن برام چیزی نگفته بود. مادرش و خواهر و برادرش از لحاظ ذهنی مثل بقیه ادما نیستن یه خانواده کم سواد و غیر معمولی، این مسئله رو تو تحقیقاتی که داشتیم فهمیدیم اما من دیگه جدی جدی عاشقش شده بودم و خانوادمو مجبور کردم که با ازدواجمون موافقت کنن. با وجود مخالفت شدیدشون بالاخره وادارشون کردم قبول کنن.
بعد عقد کم کم گل وجودم پژمرد ،کاخ آرزوهام ویرونه شد،مجبورم هر روز سر کوفت همسرم و خانوادشو تحمل کنم تا میخوام کاری کنم یا حرفی بزنم خانوادم میگن با اون شوهر سطح پایینت، با اون خانوادش تو حرف نزن ،خودمم با وجود خانوادش خجالت میکشم اما در نهایت فقط خودش برام مهمه نه خانوادش درسته خانواده مهمه اما چه کنم دیگه چاره ای ندارم
من مشکلات مالی همسرمو پذیرفتم و باهاش کنار اومدم اما خانوادم نمیذارن هر روز بهم میگه چرا برات فلان چیز رو نخرید چرا برات فلان کار رو نکرد
یا مدام میگن اینکه عرضه نداره زندگی تورو بچرخونه فقیر بدبخت تو در اینده به هیچی نمیرسی بابات باید خرجتو بده
همش تحقیرم میکنن ،مدام مجبورم میکنن به شوهرم فشار بیارم،همش بهم توهین میکنن
از تحقیراشون و توهیناشون دیگه خسته شدم
خسته شدم ، بریدم،دیگه تحمل این زندگی رو ندارم طلاقم نمیتونم بگیرم چون با تمام وجودم دوستش دارم با تمام کاستی هاش با همه چیزاش
به جایی رسیدم که نجاتمو تو مرگ خودم میبینم
تو رو خدا به دادم برسید
چرا کابوس این زندگی تموم نمیشه اخه تا کی باید زجر بکشم
زجرای من دیگه روز به روز نیست هر ساعت اتفاق میفته هیچی نمیتونم از خانوادم بخوام تا لب از لب باز میکنم توهینا شروع میشه حتی نمیتونم برا جهیزیم چیزی انتخاب کنم بهم میگن تو که اون شوهرو انتخاب کردی سلیقت معلومه
حتی نمیذارن وسایل زندگیمو خودم بردارم
شما رو به مقدساتتون قسم به فریادم برسید هیچ پناهی ندارم هیچ کس پشتم نیست
مشاور (علی محمد صالحی)
نکته اول اینه که به هر حال تو باید ازدواج میکردی و با کسی هم ازدواج کردی که واقعا عاشقش شدی و اون هم عاشق تو شد، و در این بین، مسائل و مشکلاتی هم داری، اصلش هم همینه، عشق و عاشقی بدون دردسر و مشکلات که عاشقی نیست، بقول اون شعر معروف حافظ که میگه: «الا یا ایها الساقی أدر کأسا و ناولها ..... که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها»؛ ولی شرط عاشقی این نیست که بعد از مواجه شدن با مشکلات، کم بیاری و بخوای صورت مسئله رو پاک کنی، درسته خیلی سخته، خیلی تحت فشار روانی هستی، ولی اگه سخت نبود که دیگه ارزشی نداشت. تو در عین حالی که بسیار جوان هستی ولی با شرایطی مواجه شدی که باید زودتر از موعد به رشد و بلوغ برسی و بتونی با مسائل مختلف مواجه بشی، و یکی از سختترین اونا اینه که، مشکلات و ناراحتیهای آدم از طرف خانواده خودش باشه، و در واقع خانواده خودِ آدم باشن که باعث آزار و رنج ما باشن، و به ما توهین کنن یا سرکوفت بزنن. و این، دو تا رنجه، یکی رنج حرفها و سخنهای تلخ اونا، و رنج دوم هم اینکه این رنج از طرف خانواده خودِ آدمه، که اگه از طرف غریبه بود رنجش کمتری داشت. و یکی از رفتارهایی که گناه بزرگیه، سرزنش دیگرانه، اینکه خانوادت مرتب تو رو سرزنش میکنن یا به تو توهین میکنن مرتکب اشتباه و گناه بزرگی میشن. اما حرفها، توهین ها و سرکوفت های اونها، دلیل نمیشه که ازدواج تو با کسی که جدی جدی عاشقش شدی، کار اشتباهی بوده و بخوای الان پشیمون باشی، هر جوانی نیاز به همسر و همدمی داره، و تو عاشق یک جوونی شدی و باهاش ازدواج کردی، فقط همین، اما اینکه خانوادش چه جوری هستن، یا اینکه چرا خودش از جهت مالی وضعش خیلی خوب نیست و...، مسائل خیلی مهم و اصلی نیستند، همونطور که خودت هم گفتی «در نهایت فقط خودش برام مهمه نه خانوادش»، پس تو نباید مسئله اصلی که همسرت باشه رو، رها کنی یا اهمیتش برات کم بشه، و به مسائل غیر اصلی توجه کنی. و به قول معروف حاشیه بر متن غلبه کنه. البته اون چیزی که باعث میشه مسائل فرعی و غیر مهم برای تو بزرگ جلوه کنه، حرفها، سرزنش ها و سرکوفتهای خانوادت هست که باعث این میشه، اما تو باید دقت کنی که اشتباه و گناه بسیار بزرگ اونها که تو رو بخاطر ازدواج با عشقت سرزنش میکنن، نباید باعث بشه که تو به اشتباه بیفتی و از ازدواجت پشیمون بشی. نکته بعد راجع به اینکه گفتی «بعد عقد کم کم گل وجودم پژمرد، کاخ آرزوهام ویرونه شد...»، جمله شاعرانه و زیبایی گفتی، ولی چه دلیلی داره که گل وجود تو پژمرده بشه، در حالیکه میتونه گل وجود تو زیبا و شاداب، و کاخ آرزوهات آباد و پر شکوه باشه. چون همین که به چیزهایی که دوست داری فکر کنی، همین که برای خودت دلخوشی های کوچیک دست و پا کنی، همین که خودت و همسرت رو از ته دل دوست داشته باشی و عاشقش باشی، یعنی خوشبخت تر از خیلی ها هستی و آرامشت، خیلی عمیق تر از آرامش خیلی های دیگه است. منظورم اینه که بخاطر حرفهای خونوادت، بخودت تلقین نکن که خوشبخت نیستی یا الان آرامش نداری، همین الان هم دلایل زیادی برای احساس خوشبختی و آرامش داری. به بیان دیگه، تو در زندگی مشترکتت، یک داشته هایی داری و یک نداشته هایی، نباید حرف دیگران باعث بشه تو فقط به نداشتهات فکر کنی و باعث بشه ناراحت و غمگین بشی، بلکه بر روی داشتهات متمرکز شو و اونها رو در نظر بگیر تا قدر داشتهات رو بدونی. خلاصه اینکه این سختیها و مشکلاتی که الان داری هم، جزئی از رمان عشق و عاشقیت بدون، و توجه کن که اگر واقعا عاشق شوهرت هستی و قبول داری که وارد وادی عشق و عاشقی شدی، میبایست این سختیها رو هم تحمل کنی تا آروم آروم به صحنه های بهتر و خوشایندتری از این داستان هم برسی.
فعلا به همین اندازه کافیه، خواستی دوباره با هم صحبت میکنیم.
موفق، قوی و خوشبخت باشی.
بیشتر بخوانید:
مشکلات و موانع ازدواج (1)
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}